نمی شه نامه
می خواستم
می خواستم
ولی مقدورم نشد
باید که مقدورم بشه...
می خواستم
می خواستم
ولی مقدورم نشد
باید که مقدورم بشه...
... نه! هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند...
هو
هر روز که می گذرد کوچکتر می شوم. همه...همه و همه دوست و دشمن...ساده یا راه راه تبدیل می شوند به هیولاهایی که حلقه زدند دورم.
شب ها به فرار می کنم. به بالا نگاه می کنم و آسمانی که نمی بینم و به فرار فکر می کنم.
صبح ها راه می روم و می بینم که هنوز ایستاده ام. که لجاجت می کنم برای کارهای بی نتیجه. کارهایی که همه هلم می دهند برای انجامش... کارهایی که درست به نظر می آیند اما شادم نمی کنند.
هر روز که می گذرد بیشتر سنگین می شوم.انگار که حجمم کم شود و چگالی ام زیاد! هر روز که می گذرد بیشتر از دیگران گریزان می شوم و بیشتر دلم می خواهد آن جا باشم.
از بعدش می ترسم. معنی "امن" را درک نمی کنم. کلمه هایم ته کشیده.
شب ها به فرار فکر می کنم...اما همیشه لحظه دردناکی هست که تویش صدای "کجا"پیچیده.
هر روز که می گذرد کوچکتر می شوم...سنگینتر...مچاله تر...ترسان تر...گریزانتر...
مرسی که هستی...