بیوه نوشت

 

این روزها شلغم و شکلات فرقی برایم ندارند. هر کدام را که بخورم عق می زنم و برش می گردانم به طبیعت،به مادرشان. می بینی؟مادر شدن انقدرها هم لذتی ندارد. دائم باید دامنت را جمع کنی تا  کسی تویش استفراغ کند.پس هر شب نیا به خوابم که مجبورم کنی بخواهمش.

ادامه نوشته

سام بادی

 

این روزها  که می گذرد شاد نیستم. منطقی است که باشم اما برای منی که کل عمرم حسم هدایتم کرده سخت است!همیشه یک حس بوده بدون آن که بتوانم توجیهش کنم. این روزها باید شاد باشم اما نیستم.این روزها  کودکی ام جلوی چشم هام پرپر می زند.می بینم که دارد از دست می رود. مگر چند روز مانده تا...

این روزها کودکی در حال احتضارم را می بینم و بیشتر از همیشه دلم مادرم را می خواهد برای این که زار زار توی بغلش گریه کنم. برای این که از من نپرسد خودش بفهمد. این روزها کودکی در حال جان دادنم را می بینم اما دلم لک زده برای راه رفتن کنار پدرم.رانندگی توی جاده نهارخوران با بابا که کنارم چرت می زند یا ایراد می گیرد از من و تمام سرعت گیرها را یادآوری می کند.ساعت ۱۲ شب. شیشه تا ته پایین با آهنگ وفا.

این روزها که چشم هایم گرد می شود که مگر می شود به این زودی بزرگ شد دلم می خواهد  خانه مان باشم. دلم می خواهد خاطرات بچگی هامان را بندازم روی در و دیوار خانه ای که هیچ نشانی از بچگی مان ندارد.مثل ور رفتن با دندان لق است.یک عذاب خوشایند.

عجیب است. این که ما انقدر بزرگ شدیم یعنی مامان و بابا پیر شدند؟! پس چه طور هنوز مامان پا به پایم برای خریدها می آید و کافی است لب تر کنم تا بابا هر چه می خواهم فراهم کند برایم؟

هزاری هم که بگذرد چه طور می شود از این دو موجود عزیز گذشت و به همین راحتی گفت: زندگی جدید!

این روزها دلم می خواهد دانشکده خراب بشود! این روزها من باید خانه باشم. این روزها بد دلم مادرم را می خواهد.این روزها...

بگذریم... زندگی جدید...

 

بعد التحریر:این پست قرار نبود این طوری باشه. قرار بود...همون حس چیزه دیگه!

 

 

آخرین گام های یک محکوم به مرگ

 

سوزاااااان! کجایی که آبجیتو کشتن!

 

ادامه نوشته