فراضی شتری!

 

حالا ترم هفت کارگردانی مستند دانشکده ی صدا و سیمام. می نویسم. مثل 8 سال گذشته.هر چند قبل ترها تخصصی تر بودم!خواب و خوراک ندارم. شب ها خوابم نمی بره و به این فکر می کنم چه طوری  می شه حال مسئول های بی ... که هر روز حالمونو می گیرن بگیرم!پیر شدم انقدر حرص خوردم. سه تار و تئاتر رسمن بایگانی شدن. چیزی پررنگ شده که هیچ وقت الویت زندگیم نبوده. دلم نمی خواد ارشد بخونم یا استخدام صدا و سیما شم و از تصور این که اگه این اتفاقا نیفته ننه و بابام چی می شن، مخم سوت می کشه. من که مستقل ترین بچه ی خانواده بودم و گاهی لج مامان و بابامو که همیشه آماده سرویس دادن به بچه هاشونن در می آوردم،زود به زود دلتنگ می شم. تنبل شدم، حوصله ی آدم ها رو ندارم از اتفاقای خوبی که می افته ذوق نمی کنم. بیزاری رو توی این دانشکده تجربه کردم و سیستم مافیایی رو و دروغ گویی رو و تظاهر و دو رویی رو. می گم "الخیر فی ما وقع" ولی وقایع این دانشکده هیچ وقت خیر نیست. امیدم به بعدشه.هر چند این جا فرسوده ام کرده اما به قول مامابزرگ فانتین" ما مثل شاخه ی گندمیم که خم می شیم ولی نمی شکنیم".

 

ادامه نوشته

مرا حوا بخوان (3)

 

از سر بی حوصلگی(خلاص!)

ماهرخ سنی نداشت،نمی دانست چه طور باید عروس شد یا چه طور باید شوهر داری کرد، اما می دانست که نمی خواهد آدم کوچکی باشد. بعضی شب ها که خسرو می گفت شبانه بیرون بروند ، رد می کرد.خسرو می  گفت که چرب کردن سبیل آژان های شب کاری ندارد، می گفت همه هم از خدا بی خبر نیستند، اما ماهرخ نمی خواست به کسی باج بدهد.همیشه فکر می کرد که دارد آزمایش می شود، که باید تحمل کند، که چادر کشیدن از سر زن ها چیزی نیست که همیشه بماند.

ادامه نوشته